چهارماهگی السا
دخترک نازم صد و بیست روز از اومدنت به این دنیا گذشته انشاله صد و بیست ساله بشی عزیزم تو این چهار ماه که در کنار ما بودی من و بابایی تجربه های زیادی بدست آوردیم و از لحظه لحظه ی در کنار تو بودن لذت بردیم از خدای مهربون بابت همه ی اینها ممنونم راستی پارسال دقیقا همین موقع ها بود که متوجه حضور یه فندق کوچولو تو دلم شدم یادش بخیر باور نمیکنم روزها به سرعت در گذر هستن.
روز چهارده اسفند موعد واکسن چهارماهگی بود صبح مامان ملیحه اومد دنبالمون و سه تایی رفتیم تا دختر شجاع من واکسنش رو بزنه مثل دفعه قبل من نتونستم نگاه کنم و مامان ملیحه پاهای شما رو نگه داشت و با جیغی که کشیدی فهمیدم تموم شد یه ذره گریه کردی و تا برسیم خونه خوابیدی و خدا رو شکر زیاد اذیت نشدی و با مصرف استامینوفن تبت بالا نرفت،اون شب مامان ملیحه اینا اومدن خونمون و تولد چهارماهگی شما رو جشن گرفتیم و السا کوچولوی ما وارد پنج ماهگی شد.
چی شده مامی چرا لباسام رو دراوردی؟!
آخخخخخ جونمی جون میخوایم بریم حموم
آخیش عجب دوشی گرفتیم
حالا کجا میریم؟!