الساالسا، تا این لحظه: 9 سال و 6 ماه و 12 روز سن داره

السا دلبند مامان و بابا

دنیای با تو بودن

1394/7/24 5:32
نویسنده : مامان لیدا
311 بازدید
اشتراک گذاری

جوجو کوچولوی مامان از اون روزی که متوجه حضورت شدیم من و بابایی کلی کتاب با موضوع  مادر و کودک خریدیم و هر روز دونه دونه کتاب ها رو طبق سن شما مطالعه کرده تو ذهنمون شکل تو رو ترسیم می کردیم و دلمون برات ضعف میرفت ، چون نمیدونستیم دختری یا پسر تو رویاهامون یه روز دختر میشدی یه روز هم پسر و از اونجاییکه  سلامتی تو از همه چیز برامون مهمتر بود میگفتیم دختر و پسر فرقی نمیکنه ولی راستش رو بخوای  ته دلمون خیلی دوست داشتیم که شما دختر باشی خلاصه این وضعیت ادامه داشت تا جنسیت شما مشخص بشه.         

خبر نی نی دار شدن ما تا اول خرداد ماه هزارو سیصد و نود و سه مخفی موند و اون روز بابایی خودش این خبر رو به مامانی داد ، مامانی خیلی خوشحال شد البته کلی هم با من و بابایی و مامان ملیحه دعوا کرد که چرا زودتر این خبر رو بهش ندادیم،همون شب تولد پریناز جون بود همه خونه عمو فرید بودیم که مامانی گفت یه نی نی تو راهه و همه به من و بابایی تبریک گفتن.

روزها و هفته ها میگذشتن و ما هر روز بیشتر بهت وابسته میشدیم ،بالاخره روز سونوگرافی تعیین جنسیت فرا رسید ، روز شنبه هفده خرداد ماه هزار و سیصد و نود و سه که یه روز آفتابی بود ، وقت سونو ساعت سه و نیم بود بابایی اومد دنبال من و دو تایی راهی مطب شدیم یه حس خاصی داشتم نمیتونم دقیقا حسم رو توصیف کنم حسی بین کنجکاوی و هیجان و استرس،بابایی هم دست کمی از من نداشت با اینکه خودش رو خونسرد نشون میداد ولی هیجانزده بود آخه اولین بار بود که میخواست نی نی رو ببینه چون سونوهای قبلی رو دکتر خودش تو مطب انجام میداد و باباها اجازه ورود نداشتن.

کلی شیرینی و شکلات برداشته بودم تو راه بخورم تا شما بیشتر برای مامان و بابا هنرنمایی کنی ولی از بس هیجان داشتم چیزی از گلوم پایین نمی رفت ، راه به نظر طولانی شد ولی بالاخره رسیدیم پذیرش شده وارد مطب شدیم.....   

دکتر سکوت کرده با خونسردی سونو رو انجام میداد و من و بابایی هم هیجانزده به پشت مانیتور چشم دوخته بودیم تا اینکه بعد از چند دقیقه مانیتور رو به طرف ما چرخوند و ما تصویر نی نی جونمون رو تو مانیتور دیدیم فکر کنم تو هم متوجه حضور ما شدی چون بلافاصله دست و پاهات رو تکون دادی و بابایی که برای اولین بار همچین صحنه ای رو میدید ذوق زده با صدای بلند گفت واااای تکون میخوره!!!

دکتر با حوصله دونه دونه اعضای کوچولوی شما رو به ما نشون داد و گفت خدا رو شکر هیچ مشکلی نیست و نی نی سالمه که من و بابا فربد پرسیدیم دکتر جنسیتش چیه و دکتر جواب داد : دختربغل

خدا جونم ممنونم که یه فرشته کوچولو به ما هدیه دادی و لیاقت مادر و پدر بودن رو به ما عطا کردی.بغل

با خوشحالی از مطب اومدیم بیرون و منتظر بودیم تا جواب سونو آماده بشه هر دوتاییمون رو ابرا سیر میکردیم و تو دلمون حباب میترکوندیم و بی صبرانه منتظر بودیم تا از مطب بزنیم بیرون و این خبر خوب رو به همه بگیم، یهو من احساس کردم بابایی تو فکره و حرف نمیزنه با خودم گفتم نکنه فربد پشیمون شده و دلش پسر میخواسته با استرس ازش پرسیدم فربد جون چیزی شده؟ناراحتی؟خطامیدونی چی گفت برگشته میگه آره ناراحتم آخه من عاشق دخترم هستم وقتی بزرگ شد چطوری ازش دل بکنم به کی میتونم اعتماد کنمغمناکگریهاصلا بزرگ که شد شوهرش نمیدم راضیعینک

من فکر کردم شوخی میکنه شروع کردم به خندیدن که دیدم نخیر خیلی جدی برگشته من و نگاه کرده میگه خوش به حالت پدر نیستی نمیدونیتعجبمتنظر

پسندها (4)

نظرات (2)

مامان حلما
24 مهر 94 23:25
واقعا این دغدغه پدراست انشاالله صحیح سلامت بغل بگیریش
مامان لیدا
پاسخ
ممنون دوست خوبم از نگاه قشنگتون
مامان فرخنده
29 مهر 94 7:43
كاملا با همسرت من هم موافقم بعضي اوقات من هم فكر ميكنم كه روزي مليسا بايد شوهر كنه واز پيش ما بره بعد به خودم ميگم كي لايق اين ميشه نميذارم بره پيش خودم بمونه
مامان لیدا
پاسخ
ای جونم خدا ملیسا جون رو حفظ کنه هزار ماشاله خیلی نازه مرسی از اینکه بابای السا رو درک کردین