الساالسا، تا این لحظه: 9 سال و 6 ماه و 13 روز سن داره

السا دلبند مامان و بابا

انتظار شیرین

1394/7/27 3:52
نویسنده : مامان لیدا
561 بازدید
اشتراک گذاری

دخمل کوچولوی مامان دوران نه ماه انتظار برای در آغوش کشیدن تو واقعا برای ما زیبا و دوست داشتنی بود و لحظه لحظه با تو بودن سرشار از خاطره و احساسات وصف ناشدنی ، الان که به اون روزها فکر میکنم به نظرم زمان خیلی زود گذشت ولی در اون برهه به نظرم روزها بسی طولانی بودن. 

وقتی حامله شدم وزنم از پنجاه و سه کیلو رسید به شصت و یک کیلو ، زیاد چاق نشدم و این جای بسی خوشحالیست . تو اون دوران علاقه زیادی به میوه بخصوص گوجه سبز،هلو و هندوانه داشتم و خیلی هم شیرینی و شکلات میخوردم که همون خوردن زیاد شیرینی کار دستم داد و دیابت بارداری گرفتم اولش با رژیم غذایی دکتر تغذیه کنترلش کردم ولی بعد کار به استفاده از انسولین کشید.  

هر ماه که برای چکاپ میرفتم دکتر ، بابا فربد هم با من میومد با اینکه نمیتونست بیاد داخل مطب ولی ساعت ها تو راهرو منتظر میموند تا کار من تموم بشه بیام و از تو براش تعریف کنم، بابا فربد در طول زندگی مشترکمون بخصوص در دوران بارداری همیشه و در همه جا با من بود خیلی بهم کمک کرد و  نمیذاشت آب تو دلم تکون بخوره من هم با خیال راحت به شونه های مردونش تکیه کردم. دوران بارداری مشکلات خاص خودش رو داره و مامانا باید باهاش کنار بیان حتی یه سری کارهای ساده رو هم باید با کمک انجام بدن که بابا فربد با صبر و حوصله تو همه امور به من کمک میکرد هیچ وقت خسته نشد هیچ وقت گلایه نکرد همیشه با روی گشاده ازمون مراقبت کرد از هیچ کاری برای خوشحال کردن من دریغ نکرد شب هایی که من نمیتونستم راحت بخوابم با اینکه باید صبح زود میرفت سر کار ولی پا به پای من شب زنده داری کرد و حسابی تو این مدت من و شرمنده کرد که جا داره همین جا ازش تشکر کنم که با بودنش این دوران برام شیرین ترین دوران زندگیم شد اینا رو گفتم تا بدونی بهترین و مهربون ترین بابای دنیا رو داری که مثل کوه همیشه و در هر شرایطی پشتیبان ماست.

اولین باری که صدای قلبت رو شنیدم روز دوشنبه بیست و ششم خرداد ماه هزاروسیصد و نود و سه بود نمیدونی چه حس قشنگی بود اولش یه کمی طول کشید تا خانم دکتر قلب کوچولوت رو پیدا کنه و با دستگاه روی شکم من دنبالش میگشت خیلی ترسیدم احساس کردم قلبم از حرکت وایستاد تا اینکه یه صدای ضعیف ولی تند قلب رو پیدا کرد بعد صدای دستگاه رو زیاد کرد تا من بشنوم با اینکه خیلی اشکم دم مشکم نیست ولی اشک تو چشمام جمع شد خیلی حس زیبایی بود و خدا رو هزار بار شکر کردم بخاطر داشتنتبغلخانم کوچولوی من اولین حرکتت رو هم روز چهارشنبه چهارم تیرماه حس کردم روی مبل نشسته بودم احساس کردم یه چیزی تو دلم بال بال زد چون خیلی منتظر اون لحظه بودم تعجب نکردم و فهمیدم بالاخره خانم خانما  یه تکونی به خودت دادیمحبت برای جایزه ات هم دقیقا از پنجم تیرماه  استارت خرید سیسمونی رو زدیم و از اونجاییکه همیشه انتخاب برامون سخت بوده کل بهار و گشتیم و روز اول دست خالی برگشتیم البته با کلی اطلاعاتخندهولی روز شنبه دوباره برگشتیم و خریدها رو شروع کردیم اولین چیزی هم که گرفتیم کالسکه و کریر بود بعدش رفتیم شریعتی صندلی غذا ، تخت پارک و صندلی ماشین رو خریدیم ، سرویس تخت و کمد رو هم به نمایندگی آوید سفارش دادیم فکر میکردیم خریدهای اساسی تموم شده غافل از اینکه بقیه خریدها خیلی زمان بر بود بطوریکه ما تا دقیقه نود روز جشن سیسمونی که روز بیست و هفتم مهرماه بود در حال خرید بودیم و در آخر نتیجه شد یه اتاق دوست داشتنی برای شما با انتخاب من و بابایی و مامان ملیحه.محبت

روز چهارشنبه بیست و سوم مهر ماه هم ساعت شش بعدازظهر وقت آتلیه ی بارداری داشتیم که با بابافربد یه سری از وسایل  و عروسک های شما رو برداشتیم و رفتیم ، کلی هم عکس خوشگل گرفتیم جالب اینجاست هر عکسی که گرفته میشد و فلاشی زده میشد من هم لگدهای جانانه از جانب شما دریافت میکردم فکر کنم از عکاسی زیاد خوشت نیومد یا شاید هم خوشت اومد و لگد شوق بودچشمک

روز جمعه بیست و پنجم مهر ماه هم وسایل اتاقت رو با کمک مامان ملیحه و مامانی چیدیم و ساک بیمارستان رو هم آماده کردیم. عصر روز یکشنبه به بهانه سیسمونی شما با اقوام جمع شدیم و یه مهمونی کوچولو ترتیب دادیم و مثل همیشه مامان ملیحه سنگ تموم گذاشته و یه عصرونه حسابی تدارک دیده بود شما هم کلی کادو گرفتی شب هم پدرجون ، باباجون ، عمو فرید ، علیرضا جون ، محمدرضا جون و بابا فربد هم به جمع ما پیوستن و کلی بهمون خوش گذشت و یه خاطره ی خوب برای ما باقی موند.

روز یکشنبه چهارم آبان آخرین روز چکاپم بود که با بابافربد راهی مطب شدیم تا دکتر روز زایمان رو تعیین کنه از اونجاییکه مامان ترسویی داری از اول هم نظرم رو سزارین بود دکتر بعد از معاینه تاریخ زایمان رو روز چهارشنبه چهاردهم آبان ماه هزارو سیصدو نود و سه اعلام کرد جالب اینجاست که روز عروسی ما هم چهارشنبه بود،بله بالاخره شمارش معکوس شروع شد.

روز پنجشنبه هشتم آبان ماه آزمایشات رویان رو انجام دادم ، دهم آبان نتیجه آزمایش آماده شد و یکشنبه یازدهم آبان ماه هم با بابافربد رفتیم موسسه رویان و قرارداد بستیم و بسته ای رو که روز زایمان باید همراه خودمون ببریم تحویل گرفتیم و گذاشتیم پیش ساک بیمارستان و روزها رو شمردیم تا روز تولد شمابوس

عکس های سیسمونی السا


پسندها (10)

نظرات (3)

مامان فرهام
27 مهر 94 14:42
سلاااام خانومي. مرسي كه پيشمون اومدي خوشحالمون كردي گلمپس عكساي دخمليمون كو??عكساشو بذار روي ماهشو ببينيم.
مامان لیدا
پاسخ
سلام مامان پرهان جون ممنونم از نگاه قشنگت چشم عکس هم میزارم مرسی از محبتت شما هم روی ماه پسملی رو ببوس
مامان فرهام
27 مهر 94 14:44
راستي عزيزم لينك شديد.كلي دخملي رو ببوس.
مامان لیدا
پاسخ
مرسی از محبتتون
مامان فرخنده
29 مهر 94 7:40
اي جانم خدا حفظش كنه منتظر عكس زيبا وخاطره روز زايمانت هستم مامان ليدا
مامان لیدا
پاسخ
ممنونم دوست خوبم خیلی خوشحالم از آشنایی با شما مامان مهربون و خوش سلیقه