الساالسا، تا این لحظه: 9 سال و 6 ماه و 12 روز سن داره

السا دلبند مامان و بابا

تولد یک ستاره

1394/8/8 5:53
نویسنده : مامان لیدا
1,250 بازدید
اشتراک گذاری

بالاخره نه ماه انتظار به سر اومد و روز موعود فرا رسید . روز قبل از تولد چون تعطیل بود با توجه به دعوت مامانا و دوستان ، من و فربد ترجیح دادیم خونه باشیم و آخرین دقایق زندگی دو نفره رو تجربه کنیم ، اصلا از خونه تکون نخوردیم استراحت کردیم ، فیلم تماشا کردیم ، ساک بیمارستان رو برای هزارمین بار چک کردیم و....... باید اعتراف کنم زمان به کندی میگذشت و من و فربد از ته دل دوست داشتیم که هرچه زودتر اون روز تموم بشه . شب که شد مامان ملیحه با یه سوپ خوشمزه اومد پیشمون ، توصیه های ایمنی رو گوشزد کرد و رفت ، شامم رو خوردم ، دوش گرفتم و ساعت دوازده رفتم تو رختخواب یه ذره استرس همراه با هیجان داشتم ، فکرم مشغول بود و همش تو جام وول میخوردم نمیدونم کی خوابم برده بود که با صدای زنگ ساعت بیدار شدم .

ساعت شش صبح بود.با اولین زنگ ساعت من و بابا فربد از جا پریدیم دست و صورتم رو شستم ، آرایش کردم داشتم لباس میپوشیدم که مامانی اومد بعدش مامان ملیحه و علیرضا جون هم رسیدن و همگی راهی بیمارستان شدیم، راس ساعت 7 رسیدیم و کارای پذیرش رو انجام دادیم دل تو دلم نبود باورم نمیشد تا چند ساعت دیگه دختر کوچولویی رو بغل میگیرم که نه ماه شبانه روز با من بود ، بعد از پذیرش به طرف بلوک زایمان رفتیم اونجا لباس هام رو عوض کردم و دادم به مامان ملیحه پرستار بخش گفت از اینجا به بعد باید تنها بیایی از فربد و مامان اینا جدا شدم و رفتم داخل بلوک از اونجا من و بردن تو یه اتاق ، روی تخت دراز کشیدم اول ازم خون گرفتن و بعد ضربان قلب جنین  رو تست کردن همون جا  با نمونه گیر رویان تماس گرفتم و اطلاع دادم که بستری شدم ، چشمم به ساعت بود از قبل با دکتر هماهنگ کرده بودم قرار بود ساعت 8 بیمارستان باشه تا ساعت 7:30 تو اون اتاق بودم فیلمبردار هم اومد بعد یه ویلچر آوردن و گفتن باید بریم اتاق عمل ولی من ترجیح دادم خودم برم و از ویلچر استفاده نکردم جلو در اتاق عمل که رسیدم دیدم فربد و مامانینا هم هستن کلی روحیه گرفتم فربد اومد جلو باهام صحبت کرد و گفت دکتر هم رسیده دوباره ازشون جدا شدم و رفتم داخل اتاق عمل.

تکنسین ها و پرستارها  با خوشرویی ازم استقبال کردن ، رفتم داخل و روی تخت دراز کشیدم احساس میکردم هر لحظه قلبم از جا کنده میشه یه پرستار اومد کنارم و شروع کرد به صحبت کردن خیلی از حرفهاشو انگار نمی شنیدم و وقتی ازم سوال می پرسید با تاخیر جواب میدادم انگار مغزم هنگ کرده بود،تو دلم میگفتم کاش دیگه حرف نزنه هیسخلاصه کارهای اولیه رو انجام دادن ، دکتر هم اومد پیشم باهام صحبت کرد و گفت دکتر بیهوشی تو راهه با تاخیر میرسه تا اون موقع باید منتظر باشم و بهم گفت به پهلو بخوابم تا به جنین فشار نیاد من هم با زحمت به پهلو شدم  فیلمبردار هم اومد بالا سرم  شروع کرد به مصاحبه کردن با من ، من هم که از استرس صدا از گلوم خارج نمیشد با زحمت جواب سوالاتش رو میدادم انگار همه با هم سعی داشتن تا رسیدن دکتر بیهوشی من و سرگرم کنن ، خلاصه ساعت 8:15 دکتر بیهوشی که یه آقای میان سالی بود رسید،برخلاف بقیه پرسنل اتاق عمل که همه خوش برخورد بودن با جدیت اومدکنار تخت و بدون هیچ حرفی به پرستاری که بالا سر من بود گفت بهش بگو تا جایی که میتونه خم بشه وگرنه سوزن میشکنه انگار پرستار باید حرف دکتر رو برام ترجمه کنه من که استرس عمل رو داشتم حالا استرس شکستن سوزن هم بهش اضافه شده بود ، واقعا تا جاییکه میتونستم خم شدم آقای دکتر هم  از وسط پشتم شروع کرد به تست تزریق ،خیلی وحشیانه  سوزن رو فرو میکرد تو ستون فقرات  وقتی میخورد به مهره ها سوزن رو خارج میکرد و کمی پایین تر از محل قبلی دوباره همون کار رو انجام میداد با هر تزریقش ناله من بلند میشد طوریکه پرستار دلش برام سوخت کمر من و بیشتر خم کرد و آروم تو گوشم گفت تو رو خدا یه کمی بیشتر خم شو تا بتونه تزریق کنه  بالاخره آقای دکتر بعد از چهار ، پنج بار تمرین که از وسط پشت شروع کرده بود نزدیک کمر یه جایی رو پیدا کرد و ماده بی حسی رو تزریق کرد به محض تزریق احساس کردم یه ماده سرد از کمرم به سمت پاهام سرازیر شد.

 روی تخت دراز کشیدم،لباسم رو به عنوان پرده کشیدن جلوی صورتم،دکتر خودم اومد بالا سرم و من با نگرانی به پرستار میگفتم هنوز بی حس نشدم بگو دکتر عمل رو شروع نکنه ، پرستار بهم گفت پاهات رو بلند کن و من هرچی زور زدم نتونستم پام  رو تکون بدم و دکتر وقتی مطمئن شد بی حس شدم کارش رو شروع کرد من حرکات روی شکمم رو احساس میکردم انگار دکتر شکمم رو نوازش میکرد، سرم رو به بغل چرخونده بودم و منتظر بودم تا نی نی نازم رو ببینم تا اینکه صدای گریه نی نی رو شنیدم همه گفتن مبارکه ، باورم نمیشد السا کوچولوی من به دنیا اومده وقتی بند ناف رو بریدن و السا رو بردن  که تمیز کنن من با چشم هایی که اشک شوق داشت تماشاش میکردم  دیگه گریه نمیکرد ، پرستارها بهش گفتن کوچولو به چی اینجوری با دقت نگاه میکنی؟دل تو دلم نبود تا از نزدیک ببینمش لباس هاش رو پوشوندن و آوردن پیشم و گفتن مامانش دختر کوچولوت رو ببوس و من برای اولین بار روی ماه دخترم  رو بوسیدم و بدین ترتیب ساعت 8:33 روز چهارشنبه 14 آبان ماه 1393 السا کوچولوی مامان تو بیمارستان بهمن و با عمل سزارین پزشک محترم سرکار خانم دکتر هاله رحمانپور پا به عرصه جهان گذاشت.

بعد از عمل من و السا رو بردن ریکاوری نمیدونم دقیقا چقدر تو ریکاوری بودم السا رو آوردن پیشم و کمی شیر خورد موقع انتقال به بخش وقتی من و السا  وارد راهرو شدیم همه اومدن دورم حالم رو پرسیدن و بهم تبریک گفتن بعد رفتن سراغ السا خیلی برام جالب بود همه اول به من توجه کردن بعد به  نی نی از همه مهمتر فربد که اومد پیشم و از کنارم جم نخورد و با پرستار من و السا رو منتقل کردن بخش،کلی تو دلم قند آب شد که من برای فربد چقدر مهم هستم  که اول اومد سراغ من و با نی نی کاری نداشت ولی بعدا فهمیدم وقتی من تو اتاق عمل بودم پرستار السا رو برده به همه نشون داده دوباره برگردونده تو اتاق عمل متفکر یعنی قبلش همه نی نی رو ملاقات کرده بودن.

وارد اتاق شدیم با کمک پرستار رو  تخت  جا به جا شدم و السا رو هم آوردن پیشم بعد بقیه اومدن داخل اتاق ، نازلی جون و پریناز جون هم زحمت کشیده بودن و اومده بودن بیمارستان ، همه قربون صدقه السا میرفتن و ازش عکس میگرفتن ، همش چشمم به السا بود خیلی حس شیرین و زیبایی بود انگار رو ابرا سیر میکردم.

مامان ملیحه ، مامانی ، پریناز جون و فربد تا شب پیشم بودن، وقت ملاقات هم خیلی ها  زحمت کشیدن اومدن دیدنم اون شب تا صبح مامانم موند پیشم شب سختی بود بخصوص که هر دو ساعت باید بیدار میشدم و به السا شیر میدادم ، فردا صبح فربد و مامانی اومدن بیمارستان کارهای ترخیص تا ظهر طول کشید و ساعت 2 مرخص شدیم و با خوشحالی اومدیم خونه وقتی رسیدیم خونه تازه متوجه شدم انژیوکت رو دستم جا مونده و همه سر به سرم میزاشتن و میگفتن نکنه از بیمارستان فرار کردیخندونکخلاصه مجبور شدیم  دوباره برگردیم  بیمارستان و بازش کنیم.

 

عکس های یک روزگی السا جونی

 

 

پسندها (8)

نظرات (2)

پردیس خواهرماهان گلی
8 آبان 94 20:21
ای جووووونم چقده گوگولی این الساجونی
مامان لیدا
پاسخ
مرسی عزیزم شما لطف دارین
مامان آنیسا
11 آبان 94 18:09
باخوندن این پستت تمام خاطرات به دنیا اومدن آنیسا برام تداعی شد واقعا چقدر قشنگ بود عزیزم الیسا جون جقدر ناز بوده
مامان لیدا
پاسخ
ممنونم عزیزم شما لطف داری مرسی از نگاه قشنگت