الساالسا، تا این لحظه: 9 سال و 6 ماه و 13 روز سن داره

السا دلبند مامان و بابا

نه ماهگی السا

فرشته ی کوچولوی من! نه ماهه ی نازم! نه ماه را در کنار هم پشت سر گذاشتیم ..... روزهای شیرین و تکرار نشدنی ...... با خاطرات زیبا و دوست داشتنی و تجربه های ناب ..... و هر روز که میگذره من بیشتر عاشقت میشم و دلم برای روزهای گذشته بیشتر تنگ میشه. مهمترین اتفاق این ماه رویش اولین مروارید روی لثه های نرم و نازک دخترکم بود ، بالاخره در دویست و پنجاه و هشت روزگی دلبند ما دندون دار شد با توجه به علایم قبل از رویش دندون که خیلی وقت بود با ما همراه بود دیدن یه دندون ریزه میزه تو دهن شما موفقیت و شادی وصف نشدنی در خانواده ی ما به حساب میومد به طوری که در کسری از ثانیه مامی این خبر رو در سطح شهر پخش کرد و داستان کشف هم از این قرار بود که بعد ا...
25 دی 1394

هشت ماهگی السا

فسقلی مامی این روزها خیلی شیطون شدی من و بابایی رو میشناسی ولی خیلی راحت ما رو به ددر میفروشی یعنی اگه کسی یه تعارف بهت بزنه که داره میره ددر خودت رو میندازی بغلش و بی خیال مامان و بابا میشی بای بای کردن رو یاد گرفتی تا بهت میگیم السا بای بای کن دست های کوچولوت رو از بالا به پایین تند و تند حرکت میدی یعنی بای بای از نوع السایی ، روز اول تیر ماه که روز تولد مامان ملیحه بود برای اولین بار دس دسی کردی و ما هم کلی ذوق کردیم و کل جشن تولد رو شما به جای همه دست زدی و انصافا کم نزاشتی ، آب دهنت که از فروردین جاری شده به قوت خودش باقیه ولی خبری از دندون نیست هر چیزی که دم دستت باشه اول میره تو دهنت و بعد از چرخیدن داخل دهان به گوشه ای پرتاب میشه...
21 دی 1394

هفت ماهگی السا

فرشته کوچولوی نازم ! روز به روز که بزرگتر و خانم تر میشی کلی کارهای بامزه انجام میدی مثلا تو این ماه با پشتکار و تمرین های سخت راحت و سریع میچرخی و بلافاصله خودت رو به سمت جلو میکشی و در واقع تمرین سینه خیز رو شروع کردی ، کلمه ی "د" رو دوست داری و با خودت زمزمه میکنی ، راحت تر میشینی و با اسباب بازیهات سرگرم میشی ، با صدای بلند میخندی و لبخند دلنشینی همیشه رو لبای کوچولوت هست و خلاصه خانمی شدی علاقه ی زیادی به تماشای یکی از سی دیهای بی بی انیشتین بنام مزرعه دار کوچک داری و روزی صد بار تماشا میکنی ولی بقیه ی سی دی ها رو دوست نداری ، آهنگ مورد علاقه ات هم آهنگ دختر حمید طالب زاده است وقتی سوار ماشین میشیم زود پلی میکنیم و شما با ...
15 دی 1394

شش ماهگی السا

دخترک قند و عسلم روز سی ام فروردین اولین غذای عمرت که یک قاشق مرباخوری فرنی مامان پز بود رو نوش جان کردی البته باید بگم تدارک این ضیافت برای شما از چند روز قبل با تهیه ی آرد برنج خونگی شروع شد و اون روز من و بابا فربد تو ظرفهای کوچولوی خودت برات یه فرنی با عشق درست کردیم و شما هم با ملچ و ملوچ یه قاشق تناول کردی فکر کنم از طعمش خوشت اومد چون قاشق رو محکم گرفته بودی و پس نمیدادی ناگفته نماند بعد خوشحالی ما شب موقع خواب همه ی اون فرنی که خورده بودی رو بالا آوردی و کلی ما رو ترسوندی ولی خدا رو شکر روزهای بعد دیگه  این اتفاق تکرار نشد ، ولی کلا بجز روز اولی که امتحانش کردی میونه ی خوبی با فرنی نداشتی و با اکراه قبولش میکردی ولی حریره...
10 دی 1394

پنج ماهگی السا

فرشته ی کوچولوی مامان صد و پنجاه روز از اومدنت به جمع خانواده ی ما گذشت ، روزهای بی تکرار که سراسر عشق بود و شور و نشاط و سرمستی که با بودنت در کنار ما معنای زندگی برایمان دگرگون شد.... بعد از سفر پرماجرا روز دهم فروردین خونه ی عمو فرید بودیم که  شما برای اولین بار غلت زدی و همه ی ما رو غافلگیر کردی و غلتیدن هم به شیرین کاری هات اضافه شد روز چهاردهم فروردین که مصادف با پنجمین ماهگردت بود بابافربد یه کیک کوچولو گرفت و رفتیم خونه ی مامان ملیحه اینا و شروع شش ماهگی شما رو جشن گرفتیم ، بخاطر تعطیلات نوروزی چکاپ ماهیانه هم با یک هفته تاخیر انجام شد و چون هنوز اثرات سرماخوردگی نوروزی رو همراه داشتی دکتر یکسری دارو تجویز کرد و گفت بعد ...
6 دی 1394

نوروز94

همیشه روزهای پایان سال رو دوست داشتم چون زندگی با شور و هیجان جریان داشت و همه در تکاپو برای تدارک نوروز و امسال این ایام برای ما بسی دلچسب تر از هر سال بود چون اولین سالی بود که دختر دلبندم در کنارمون بود. دخترک نازم این روزها خیلی شیرین تر و دوست داشتنی تر شدی و کلی شیرین کاری میکنی که از جمله ی اونها خوردن انگشت های پا هست که با دیدنش من و بابا فربد دلمون ضعف میره ،اطرافیان رو میشناسی و با دیدن غریبه ها عکس العمل نشون میدی خلاصه خانمی شدی برا خودت. چون نوروز امسال با حضور دختر نازم با بقیه ی سالها فرق داشت تصمیم گرفتیم با مامان ملیحه اینا دسته جمعی بریم آتلیه و چند تا عکس یادگاری داشته باشیم ، با اینکه دوست داشتم عکس ها حس و حال نور...
4 آذر 1394

چهارماهگی السا

دخترک نازم صد و بیست روز از اومدنت به این دنیا گذشته انشاله صد و بیست ساله بشی عزیزم تو این چهار ماه که در کنار ما بودی من و بابایی تجربه های زیادی بدست آوردیم و از لحظه لحظه ی در کنار تو بودن لذت بردیم از خدای مهربون بابت همه ی اینها ممنونم راستی پارسال دقیقا همین موقع ها بود که متوجه حضور یه فندق کوچولو تو دلم شدم یادش بخیر باور نمیکنم روزها به سرعت در گذر هستن. روز چهارده اسفند موعد واکسن چهارماهگی بود صبح مامان ملیحه اومد دنبالمون و سه تایی رفتیم تا دختر شجاع من واکسنش رو بزنه مثل دفعه قبل من نتونستم نگاه کنم و مامان ملیحه پاهای شما رو نگه داشت و با جیغی که کشیدی فهمیدم تموم شد یه ذره گریه کردی و تا برسیم خونه خوابیدی و خدا رو شکر زیا...
2 آذر 1394