الساالسا، تا این لحظه: 9 سال و 5 ماه و 27 روز سن داره

السا دلبند مامان و بابا

حس ناب مادرانه و پدرانه

بعد ترخیص از بیمارستان تو راه خونه به این فکر میکردم که السا کوچولو برای اولین بار وارد دنیای ما آدم بزرگا شده و همه چیز رو برای اولین بار تجربه میکنه ، اولین باره تو هوای آزاد نفس میکشه ، اولین باره سوار ماشین شده ، اولین باره از کوچه و خیابون ها عبور میکنه ، اولین باره وارد خونمون شده و ..... یک لحظه احساس کردم وظیفه ی خیلی سنگینی رو دوش من و فربد هست چون طرز تفکر ما رو شناخت السا از محیط اطرافش تاثیر میگذاره این ما هستیم که به السا می آموزیم که دنیا رو زشت یا زیبا ببینه و همون جا بود که باورم شد پدر و مادر شدیم و دیگه برای خودمون  نیستیم حتی اگر دید منفی به دنیا و اطرافمون داریم باید عقاید خودمون  رو دور بریزیم و برای زیباتر شدن...
12 آبان 1394

تولد یک ستاره

بالاخره نه ماه انتظار به سر اومد و روز موعود فرا رسید . روز قبل از تولد چون تعطیل بود با توجه به دعوت مامانا و دوستان ، من و فربد ترجیح دادیم خونه باشیم و آخرین دقایق زندگی دو نفره رو تجربه کنیم ، اصلا از خونه تکون نخوردیم استراحت کردیم ، فیلم تماشا کردیم ، ساک بیمارستان رو برای هزارمین بار چک کردیم و....... باید اعتراف کنم زمان به کندی میگذشت و من و فربد از ته دل دوست داشتیم که هرچه زودتر اون روز تموم بشه . شب که شد مامان ملیحه با یه سوپ خوشمزه اومد پیشمون ، توصیه های ایمنی رو گوشزد کرد و رفت ، شامم رو خوردم ، دوش گرفتم و ساعت دوازده رفتم تو رختخواب یه ذره استرس همراه با هیجان داشتم ، فکرم مشغول بود و همش تو جام وول میخوردم نمیدونم کی خوابم...
8 آبان 1394

انتظار شیرین

دخمل کوچولوی مامان دوران نه ماه انتظار برای در آغوش کشیدن تو واقعا برای ما زیبا و دوست داشتنی بود و لحظه لحظه با تو بودن سرشار از خاطره و احساسات وصف ناشدنی ، الان که به اون روزها فکر میکنم به نظرم زمان خیلی زود گذشت ولی در اون برهه به نظرم روزها بسی طولانی بودن.  وقتی حامله شدم وزنم از پنجاه و سه کیلو رسید به شصت و یک کیلو ، زیاد چاق نشدم و این جای بسی خوشحالیست . تو اون دوران علاقه زیادی به میوه بخصوص گوجه سبز،هلو و هندوانه داشتم و خیلی هم شیرینی و شکلات میخوردم که همون خوردن زیاد شیرینی کار دستم داد و دیابت بارداری گرفتم اولش با رژیم غذایی دکتر تغذیه کنترلش کردم ولی بعد کار به استفاده از انسولین کشید.   هر ماه که برای چکاپ...
27 مهر 1394

دنیای با تو بودن

جوجو کوچولوی مامان از اون روزی که متوجه حضورت شدیم من و بابایی کلی کتاب با موضوع  مادر و کودک خریدیم و هر روز دونه دونه کتاب ها رو طبق سن شما مطالعه کرده تو ذهنمون شکل تو رو ترسیم می کردیم و دلمون برات ضعف میرفت ، چون نمیدونستیم دختری یا پسر تو رویاهامون یه روز دختر میشدی یه روز هم پسر و از اونجاییکه  سلامتی تو از همه چیز برامون مهمتر بود میگفتیم دختر و پسر فرقی نمیکنه ولی راستش رو بخوای  ته دلمون خیلی دوست داشتیم که شما دختر باشی خلاصه این وضعیت ادامه داشت تا جنسیت شما مشخص بشه .          خبر نی نی دار شدن ما تا اول خرداد ماه هزارو سیصد و نود و سه مخفی موند و اون روز بابایی خودش این...
24 مهر 1394

مروری برگذشته

دخترک نازم همونطور که تو پست قبل برات نوشتم من و بابایی یازده اسفند ماه متوجه حضورت شدیم و قرار گذاشتیم فعلا این موضوع بین خودمون بمونه و به هیچکس چیزی نگیم،بعد از دیدن جواب آزمایش چون شما خیلی کوچولو بودی دکتر وقت معاینه رو موکول کرد به بیست و ششم اسفند یعنی آخرین روزی که مطب دایر بود.از اونجاییکه تعطیلات عید نزدیک بود و ما هر سال تعطیلات رو دسته جمعی با مامانم اینا و خانواده بابا فربد می رفتیم نوشهر ویلای مامان اینا ،نمی دونستیم که میتونیم امسال هم اونا رو همراهی کنیم یا نه در واقع میترسیدیم مسافرت برای من و شما خطرناک باشه و  قبل از مشورت با دکتر همش بهانه میاوردیم که شاید امسال ما مسافرت نیاییم و از اونجاییکه مامانا همیشه نگران بچه ...
23 مهر 1394

دلبند ما

سلام                                                                                                           &nb...
21 مهر 1394